رمان تبانی عشق

رمان درباره ی یه دختر و پسره به اسمای ترنم و پارسا که عاشق هم هستن ولی ابراز نمیکنن.

 شب خواستگاری خانواده پارسا از ترنم ، خانواده هر دو به قتل میرسن 

درگیر اتفاق هایی میوفتن که تلخ و  شیرینه زیاد همو نمیرنجونن 

ولی هر دو شون تا سره هم بلا نیارن اعتراف نمیکنن……..پایان خوش

میگم میدونی امشب برای چی خونتون دعوتیم؟
با بی خیالی ذاتیم شونه ایی بالا انداختم و گفتم
-نه مامان چیز خاصی بهم نگفت….
وسط حرفم پرید و با چشمای بسته حول و تند تند گفت که….
+امشب قراره تو رو برای پارسا خواستگاری کنیم .
همون جور که داشتم با خنده نگاش میکردم یواش یواش چشمام تو حدقه می
چرخید و هر بار بیشتر متعجب میشدم و لبخند از رو لبام کمرنگ تر می شد و
قلبم داشت از هیجان محکم می کوبید با زبون لبمو تر کردم….
دروغ میگی مگه نه…..اصلا …..اصلا پارسا خبر داره؟؟
چشماش خندید و همون جور منو کشون کشون به سمت در میبرد
بیا خودت میفهمی….وظیفه من بود تا اینجا رو بهت بگم .
نگاهم به در بزرگ سققیاه با طرح های طلایی رنگه خونه که خود نمیدونم چرا دل شوره گرفتم.
پلاسققتی های خرید رو تو یه دستم گرفتم تا کلید رو پیدا کنم که با صدای متعجب پریسا سرمو بلند کردم
 ترنم در بازه… ت خنده ایی زدم و درو حل دادم .
حتما باز از خوش حواسی باباس بیا تو و خودم جلو تر رفتم
پریسقا هم شقونه ایی بالا انداخت و لباشو غنچه کرد و در و بسقت و راه افتاد دنبالم
خونمون ویلایی بود و حیاط نزدی 200 متری میشد سمت چپ یه اسقتخر
داشت کنار استخر هم یه درخت بید مجنون و یه میز زیرش استخر سر پوشیده
هم زیر زمین بود
سمت راست هم درخت و گل و یه تاب دو نفره سفید با صندلی های سفید و قرمز
به ده تا پله ایی که حیاط رو از ساختمون ویلا جدا میکرد که رسققیدم پا تند
کردم و از پله ها بالا رفتم سمت در قهوایی و خوش نقش و نگار خونه قدم برداشتم .

منتظر پریسا شدم وقتی کنارم ای ستاد در رو با خنده باز کردم که با دیدن سالن پذیرایی تو جام خش شدم.
ولی پریسا منو با خنده کنار زد و اومد تو اما تا چشماش افتاد به سالن چند
دقیقه ساکت شد ولی یه دفعه شروع کرد به جیغ زدن.
نزدی پنج دقیقه بود که هم پریسا رو سعی داشتم آروم کنم هم خودم کنارش
زار میزدم و به مادر پدرامون نگاه میکردم که حس کردم یکی در حال رو محکم
کوبید برگشتم که با قیافه مبهوت پارسا روبه رو شدم .
پری سا که پارسا رو دید صداش بلند شد و همون جور که زجه میزد به پار سا گفت

+داداش دیدی بی مادر شدیم…..دیدی بی پدر شدیم…..دیدی بی پناه شدیم…..خداااااااااااااا.
نگاهش که بهم افتاد با غم چشماش رو بست و من ندید گرفتم اون قطره اشکی رو که از گوشه چشمش چکید .
پریسا رو که دیگه جونی براش نمونده بود رو بلند کردم و رفتم براش آب قند درست کنم.
تو آشپز خونه داشتم آب قند رو درست میکردم و گریه میکردم به خودم تشر زدم…